غزل مناجاتی با خداوند کریم
شب است و گریه و ناله کنم به حال خودم که مرهمی بگذارم به روی بـال خودم بگـیر دست کـسی را که اوفـتـاده ز پا مرا تو وانـگـذاری دمی به حال خودم مـیـان آتـش شـرم و گـنـاه مـی ســوزم که آب میشوم از هُـرم انفـعـال خودم مرا بـبـخـش که دربـنـد پـنـجـۀ نـفـسـم شکایتی نکنم چون که خود وبال خودم زبس که خـار گـنه میرود به پای دلم به دست خویش کَنَم چاه، بر زوال خودم همیشه غرق سؤالم، چه میکنم با خود؟ چسان جواب برآرم، براین سؤال خودم به غیر گریه چو طفلان مرا زبانی نیست چگـونه حرف زنـم با زبان لال خودم مـرا به حُـرمـت آل عبا تو میبـخـشی تـمـام عـمـر بر این بـاور خـیال خودم به محضر تو «وفایی»به گریه میگوید بـبـر مرا به سـوی وادی کـمـال خودم |